به بدترین شکل ممکن زندگی می کنم! اسفبارترین روزگارم را سپری می کنم...
دردناکتر از روزهایی که بابا از درد قطع پایش به خود می پیچید!
راستی چرا بابا به خواب همه می روی و پیغام های خاص بهشان می دهی،جز من! من که فقط به یک آغوش دلم خوش می شود، چرا دریغ می کنی!
راستی بابا،چرا؟!
حالا وسعت تنفرم به همه چیز سرایت کرده است... محل کار و همکارانم.. همسرم... خانواده ام، تک تکشان! و حتی دخترک!! حتی دخترک.. دخترک.. دخترک! انقدر متنفر شده ام که در ذهنم می بینم که مثلا دخترک را به خاک و خون می کشم،آنقدر می زنمش که خون بالا بیاورد...
من به کجا دارم میرم؟! روانی شده ام .. روانی.. یک بیمار روانی!
در نیمه های راه تنفر از خودم هستم.. این.مسیر که به انتها برسد، پایان زندگی من است...
چیزی به انتهای مسیر نمانده، این را خوب درک می کنم.
- پایان.
برای دخترک پرستار گرفته ام. حالا پرستار می آید خانه من و این موضوع کمی به زندگی ام روال داده.. نظم گرفته زندگی ام. کمی از استرس هایم حذف شده. استرس اینکه نکند دیر برسم سر کار... نکند دخترک سرما بخورد... آنقدر بی صدا کار کنم تا مبادا بیدار شود که بیدار می شود و می زند زیر گریه و من دخترک به بغل مسواک بزنم و .... هزینه آژانس کم شده ..
اما نگرانی های دیگری جایش را گرفته! اینکه نکند پرستار بادخترک بد رفتاری کند، سرش داد بزند... ناسزا بگوید.. به دخترک به خوبی غذا ندهد.. به خوبی رسیدگی نکند! روش تربیتی اش روی دخترک اثر بگذارد.
البته به این فکرم که صدایش را چند باری ضبط کنم یا حتی دوربین بگذارم که با گوشی ام رصدش کنم...
تحقیقات هم کرده ام. قبلا پرستار پسر همکارم بوده فکر می کنم حداقل دو یا سه سال. حالا پسرش مهدکودک می رود و البته پسرش خیلی دلتنگ کبری خانم می شود! کبری خانم نام پرستار دخترک است..
پرستار پسر یکی دیگر از همکارانم هم بوده و این یکی همکارم همچنان می خواهد که کبری خانم را داشته باشد ولو عصرها. اینها باعث شد نگرانی هایم نسبت به او کمی کمرنگ تر شود... اما هست! نگرانی ها هستند!
این روزها به لطف نبودن یک ماهه همسرجانف خواهر کوچیکه و همسرش با من زندگی می کنند و آنقدر به پای دخترک محبت و توجه می ریزند که خیالم راحت است حالا که خود این کار را نمی کنم کس دیگری که به او نزدیک است این همه برایش وقت می گذارد!
می دانم باید اصلاح کنم خودم را .. باید هر انچه محبت و مهر و عشق و توجه دارم بریزم پای دخترک که پناه امنش باشم اما این مدت که به خطا رفتم و گذشت ، از این بعد درستش می کنم.. خوب می شوم.. سرتا مهر می شوم و نثارش می کنم که رسالتم را به درستی به انجام برسانم!
نمی دانم خواهر کوچیکه که برود چه کنم! دیروز می گفت نصف کارهایت را الان من انجام می دهم، باز عصر ها خودت هم در حال بدو بدو کردنی که! چقدر زندگی را سخت می گیری.. چقدر زندگی ات پرکار است!
امیدوارم همه چیز خوب شود... من و فکرم که همه چیز زندگی را تحت شعاع قرار داده ایم! کاش خوب شوم.. خوب خوب.. شاد شاد... بی خیال بی خیال!
شب ها را خوابیده و نخوابیده صبح می کنم... هر یک ساعت دخترک را شیر میدهم.. اغلب شبها بد خوابی می کند... حین خواب یا ناله می کند یا صداهایی از خودش در می اورد که متوجه می شوم نا ارام است ....
صبح ها از ساعت هشت و نیم تا چهار بعد از ظهر به امورات دخترک و خانه و شکم و .. رسیدگی می کنم....
گاهی به مامی سر میزنم ....
ساعت را نگاه می کنم.. می گذرد اما من همچنان کار می کنم! صبحانه دخترک... نهارش ... نهار خودمان... گردگیری و مرتب کردن خانه.. شستن لباس ها ... تهیه ماست، سبزی خوردن، ....
اوه خدای من تمامی ندارد..
احساس می کنم قوز دراورده ام بس که دخترک یا روی پایم است یا توی بغلم به راه رفتن ...
بعضی روزها کم می آورم کمی خودم را می زنم بعد گریه می کنم ..چند ثانیه در اتاق خواب خودم را حبس می کنم... دوباره بر می گردم سر وظایفم!!
مادام در گریزم از خودم از دخترک از همسرجان ... از دو نفره هامان .... از مرگ بابا..
چه مارتن خسته کننده و وحشتناکی ست دنیا...
- این شقاق لعنتی هنوز هست پس از شش ماه تلاش هر روزه برای مداوا
همچنان وزن کم می کنم..
همچنان بی میل به غذا
همچنان عصبی
همچنان دست و پنجه نرم کردن با حالت تهوعی مادام .....
- این روزها کار کردن و سر و کله زدن با ارباب رجوع ها و همکاران سخت ترین بخش زندگی روزمره ام است!