چند روزی ست که مادر همسر جان اینجاست که کمک حالم باشد. در این شرایط که همه درگیر حال بابا هستند حتی اگر یک غریبه هم پیشنهاد کمک می داد قبول می کردم.
دیروز دخترک را گذاشتم پیش مادر همسرجان و یک ساعتی رفتم دیدن بابا....
بد موقعی رسیدم. پرستار داشت زخم را پانسمان می کرد... ناله های بابا به آسمان هفتم هم می رسید، خدا چه حکمتی، چه مصلحتی در نظر دارد که این چنین درگیر درد کرده ما را....
دست دادم و روبوسی کردم ..... موقع رفتن پشتش را ماساژ دادم و گفتم بابا دخترک رو بیشتر از این نمی تونم تنها بذارم، میرم و یه روز دیگه میام... گفت برو برو برو ... درد می کشید، درد می کشید ...
هر دو کارشناس زخم گفتند که زخم خوب شدنی نیست یعنی عفونت از بین نمی رود پس رخم هم خوب نمی شود. آخرین پیشنهادشان لارو درمانی ست که از امروز شروع می شود. خدا می داند چقدر بابا باید حین لارو درمانی درد بکشد ....
برادرزاده 1 به مامی گفته بود، مامان بزرگ خدا به شما صبر ایوب داده چه طاقتی دارید تمام شب بابا بزرگ ناله کرد ....
این وسط دل همه مان به حال مامی هم می سوزد و فقط با رسیدگی به بابا چند ساعتی الیتامش ببخشیم.
این شقاق سینه امانم را بریده موعد شیردهی که می رسد انگار یک اژدهای دو سر با ساتور قرار است به جانم بیافتد... بعد از شیر دهی هم همچنان درد هست......
از دخترک می ترسم، از شب ها ... از این خانه متنفرم ... از آن اتاق که برایم شبیه گوری ست ...
دخترک اغلب شیر را بالا می آورد آن هم از بینی اش! نمی دانم مشکلش کجاست!
امروز شد دو هفته که زندگی ام با آمدن دخترک دستخوش تغییر شد .
چشمم به ساعت است که بگذرد... که این روزها و این دردها تمام شود ...
هر روز که تمام میشود، روز جدیدی در کار نیست. فردا همان امروز است..
کاش دخترک به سلامت این سه چهار ماه را بگذراند....
دوستی گفته بود که چرا سلامت دخترک را شاکر نیستی... چرا از بودنش حرف نمی زنی ...
درست گفته است.... من این روزها ناله می کنم از درد و یا در سکوتم!
من که فقط خوانندهام دلم ریش میشه. خدا بهت کمک کنه عزیزم. برات دعا میکنم.
دوست گلمی ...
به قول خانم دکتر این راهیه که امکام برگشت نداره باید پیش برم ...
سلامی به شیرینی دلتون، روزتون پر از رنگهاى قشنگ، پر از خبرهاى خوب، سرشار از انرژى مثبت و یه عالمه لبخند خیلی خیلی افتخار میدید پیش من هم بیاین
89165